حسین، محسن، بچه‌ها! کجایید؟

این جمله را آقای جلالی فرمانده گفت.

اکبرکاراته کمپوتش را سر کشید و گفت: «این‌جا! این‌جا هستیم. داریم کمپوت میل می‌کنیم!»

شجاعی خودش را از خاکریز کشید پایین و گفت: «مواظب باش خفه نشی، آقای میل، پاشو! پاشو که دوباره یه بلدوزر به گِل نشسته.»

اکبر‌کاراته قوطی کمپوت را پرت کرد پشت خاکریز و گفت: «عجب آدمی هستی! من تازه از روی لودر آمدم پایین. بابا بذار یه چیزی میل کنیم!»

شجاعی زد پشت گردن اکبرکاراته. از خنده ریسه رفت و گفت: «آقای میل! می‌فهمی یا نه. یه بلدوزر نشسته به گِل. حاج قاسم شمارو خواسته؛ البته با لودر.»

هنوز حرفش تمام نشده بود که زمین و زمان به هم ریخت. در چند ثانیه ده یازده تا گلوله خمپاره خورد دوروبرمان و شعله شعله آتش می‌گرفت. چترهایی از دود و آتش به هوا پاشیده می‌شد. لحظه‌ای همه‌جا روشن می‌شد و بعد دوباره تاریک می‌شد. شعله‌ها که بالا می‌رفت هرچه خاک و سنگ و کلوخ بود می‌ریخت روی سرمان.

هر گلوله‌ای که به زمین می‌خورد، ما خودمان را بیشتر فرومی‌بردیم در دل سنگر. همه‌جا به هم ریخته شد که دیدم کسی داد می‌زند و می‌گوید: «امدادگر! امدادگر!»

شجاعی بلند شد. زد توی سرش و گفت: «یا اباالفضل! چه خبر شده! یا خدا!»

آقای جلالی بود. داد می‌زد و می‌آمد طرف سنگر. امدادگر پرید بالا و گفت: «یعنی کسی زخمی شده؟ نکنه مجید شهید شده!»

داشت حرف می‌زد که فرمانده خودش را رساند به سنگر و بلندبلند گفت: «پس کو این امدادگر؟ اکبرکاراته کجاست؟»

امدادگر گفت: «بله آقای جلالی!»

ـ «کوله ­رو بردار و بیار که دو تا بچه‌ها زخمی شدند. اکبرکاراته کجاست؟»

اکبر که دهانش پر از بیسکویت بود گفت: «بله! من این­جام.»

ـ «مگه آقای شجاعی نگفت بیا؟ چرا نمیای! بدو که وقت رفت.»

ـ «چشم! اومدم.»

شجاعی گفت: «حاج قاسم! کسی زخمی شده؟»

ـ «آمبولانس را بِرون و بیا تا بگم.»

گفتم: «حاجی! ما بیاییم، کمک نمی‌خواهید؟»

ـ «نه! بیایی کجا؟ مگه خونه خاله است. نمی‌بینی چطوری گلوله می‌ریزند؟!»

هنوز حرفش تمام نشده بود که دوباره دنیا ریخت به هم. این‌بار شدیدتر بود. در چند ثانیه ده‌ها گلوله خمپاره و کاتیوشا ریخت دوروبرمان. همه‌جا شد مثل جهنم.

پیرمرادی گفت: «بچه‌ها شهادتین رو بخونید که حالا یه دونه‌اش میاد روی سرمون. اشهد ان لا ... .»

حسین گفت: «اومد که اومد. راحت می‌شیم. می‌ریم بهشت!»

گفتم: «بابا شهادت خوبه! می‌ترسم یه پایی، جایی‌مون کنده بشه. اون وقت خر بیار و باقالی بار کن!»

حسین گفت: «حالا گیرم پات کنده بشه. خب شد که شد. ناراحتی نداره!»

گفتم: «اینو باش! پات کنده بشه، صدات هفتا آسمونو پر می‌کنه.»

حسین گفت: «نه بابا! مگه بچه ننه‌ام. من اگه کله‌ام هم کنده بشه جیکم درنمی‌آد؛ یعنی نباید دربیاد. رزمنده که نباید از این حرف­ ها بترسه. جیغ و داد و این­ه ا مال بچه‌هاست. مال بچه ننه‌هاست. خدای ناکرده ما رزمنده‌ایم!»

داشت رجزخوانی می‌کرد که صدای بچه‌هایی که زخمی شده بودند آمد. جیغ‌شان یکی به هوا بود و یکی به زمین. یاحسین یاحسین می‌کردند و می‌نالیدند.

حسین گفت: «یکی نیست به این‌ها بگه خجالت بکشید. چند تا ترکش خوردن این همه سر و صدا نداره!»

پیرمرادی گفت: «حالا ببینم اگه خودت یه ترکش خوردی چکار می‌کنی؟»

حسین گفت: «حالا می‌بینیم! من اگه بمیرم هم جیک نمی‌زنم.»

گفتم: «دردش پدرتو درمی‌آره. صدات دنیا رو پر می‌کنه!»

ـ «درد که داره؛ ولی جیغ‌زدن نداره!»

داشتیم بگومگو می‌کردیم که کسی داد زد: «پیرمرادی، صفری و صالحی پاشید. پاشید که کارتون دراومد.»

شجاعی بود. آمد بالا سرمان و گفت: «رضا و عابدینی داغون شدند. پاشید بیایید که کسی نداریم.»

گفتم: «مجید و مرتضی!»

گفت: «اون­هام یه کمی موجی شدند. حاجی گفته بیایید.»

تند بلند شدیم و رفتیم دنبالش. همه‌جا تاریک بود و بوی دود و باروت همه‌جا را پر کرده بود.

داشتیم می‌رفتیم که آقا جلالی گفت: «حسین! حسین! کجایی؟»

ـ «بله این­جام!»

ـ «برو رو اون بلدوزر. بلدوزر رضا.»

ـ «اون که نزدیک تویوتاس؟»

ـ «آره برو بالا. پیرمرادی! تو هم برو کمک اکبرکاراته.»

گفتم: «آقای جلالی! من چکار کنم؟»

ـ «هیچی. همین‌جا پیش من باش. هوای بچه‌ها رو داشته باش. تو باید کم کم خودتو جمع‌وجور کنی برای این­که کمک من باشی. من می‌رم پیش اکبرکاراته و بچه‌ها. شما با آقای شجاعی همین‌جا باشید.»

هنوز حرفش تمام نشده بود که کنار بلدوزر حسین خمپاره‌ای منفجر شد و چتری از آتش و دود به هوا پاشید.

آقای جلالی گفت: «یا اباالفضل! اینم که داغون شد.»

شجاعی گفت: «خوبه تویوتارو بیارم!»

ـ «آره! اگه شهید نشده باشه، حتما زخمی شده.»

رو به من کرد و گفت: «امدادگر را صدا کن و بدو! بدو که حسین هم پرید!»

داد زدم: «امدادگر! امدادگر!»

انگار صدای امدادگر از ته چاهی بیاید. به‌زور صدایش را شنیدم که گفت: «دیگه چی شده؟»

دوباره داد زدم: «حسین! حسین زخمی شده! شایدم شهید شده» و بعد دویدم طرف بلدوزر حسین. تا آمدم برسم به بلدوزر، آقای جلالی خودش را کشیده بود روی بلدوزر. حسین را بغل کرده بود و داد می‌زد: «امدادگر! امدادگر! آقای شجاعی، صالحی! پس کجایید؟»

خودم را کشاندم بالای بلدوزر و گفتم: «من این­جام.»

چند جای حسین ترکش خورده بود و صدای جیغ و دادش همه زمین و زمان را پر کرده بود. جیغ می‌زد و می‌گفت: «مامان، مامان! آی ننه کجایی؟ آی ننه به دادم برس! آخ دستم، آخ پام! یا اباالفضل! حالا می‌میرم.»

داشت جیغ و داد می‌کرد و زمین و زمان را به هم می‌ریخت که گفتم: «آهای بچه ننه! چه خبره؟ مگه چی شده؟ یه ترکش خورده تو پات و چند تام تو دست و کمرت!»

هنوز حرفم تمام نشده بود که گفت: «تو دیگه چی می­گی؟!»

بعد به خودش پیچید و گفت: «آخ مامان! آخ دستم! خب درد داره. حالا می‌میرم!»

گفتم: «خب درد که داره؛ ولی جیغ و داد نداره. تازه مامانی پامانی این­جا نیست.»

با زور دستش را آورد و با مشت کوبید به پهلویم و گفت: «برو برس به کارت. دارم می­ میرم. حالا من یه چیزی گفتم. بغلم کنید ببریدم که حالا می‌میرم!»

چهار دست‌وپاشو گرفته بودیم و می‌بردیمش. او هی جیغ و داد می­ کرد و گاهی هم از خنده ریسه می‌رفت؛ انگار یادش آمده بود چند دقیقه قبل چی گفته بود. داشتیم می­ بردیمش که من و شجاعی پایمان گیر کرد به بلندی­ ای و افتادیم زمین و صفری و آقای جلالی هم افتادند روی ما. افتاده بودیم و می­ خندیدیم که صفری دادش به هوا رفت و گفت: «بابا، درد داره! پاشید که مُردم. پاشید حالا می­ میرم. مثلا من زخمی شدم. الهی بمیری که این‌قدر می­ خندی!»

من دوباره قاه ­قاه خندیدم و گفتم: «مُردن داره، ولی جیغ و داد نداره. حالا فهمیدی؟»

 
نویسنده: محسن صالحی حاجی‌آبادی